دريچه های بسته

   محمد حسین بهرامیان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید

زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید

هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته

توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید

نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را

با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید

بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد

روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید

یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود

هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید

دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام

دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید

آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی

هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید

یا خدا نبود یا خدا پرنده بود سیب و بود

هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید

آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود

گل پری مهربان قصه بچه ی طلاق بود

گل پری بلد نبود توی ابر ماه می کشید

راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید

خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر

گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید

او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم

توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید

***

" بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز"

خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید

دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید

بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید

 

گلنار

اين مثنوی دلسروده ای از ساليان پيش است.حسی در آن مستتر است که با گذشت روزهای نوجوانی هنوز هم که هنوز است دوستش دارم.

 

گيرم اندوه تو خواب است ونگاه تو خيال

 

 

 

 

پس دلم منتظر کيست عزيز اين همه سال

پس دلم منتظر کيست که من بی خبرم

که من از آتش اندوه خودم شعله ورم

ماه يک پنجره وا شد به خيالم که تويی

همه جا شور به پا شد به خيالم که تويی

باز هم دختر همسايه همانی که تو نيست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کيست

باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار

کوچه يک عالمه آواز شد از سمت بهار

پيرهن پاره گل جمله تبسم شده است

يوسف کيست که در خنده ی او گم شده است

اين چه رازی است که در چشم تو بايد گم شد

بايد انگشت نمای تو و اين مردم شد

به گمانم دل من باز شقايق شده ای

کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

يال کوب عطش است اين که کنون می آيد

اين که با اسب گل از سمت جنون می آيد

بی تو بی تو چه زمستانی ام ايلاتی من

چقدر سردم وبارانی ام ايلاتی من

تو کجايی ومن ساده ی درويش کجا؟

تو کجايی ومن بی خبر از خويش کجا؟

دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نيست

روز وشب منتظر اسب و سواری است که نيست

در دلم اين عطش کيست خدا می داند

عاشقم دست خودم نيست خدا می داند

عاشق چشم تو هستيم و زما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

***

باز شب ماند ومن اين عطش خانگی ام

باز هم ياد تو ماند ومن وديوانگی ام

اشک در دامنم آويخت که دريا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

خواب ديدم که تو می آمدی ودل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

يک نفر مثل پری يک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد

"آخرش هم دل ديوانه نفهميد چه شد

يک شبه يک شبه ديوانه چشمان که شد"

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

"آی تو تو که فريب من و چشمان منی

تو که گندم تو که حوا تو که شيطان منی

تو که ويران من بی خبر از خود شده ای

تو که ديوانه ی ديوانه تر از خود شده ای"

در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا

ای دلت پولک گلنار؛ سپيدار قدت

چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟

چند روزی شده ام محرمت ايلاتی من

آخرش سهم دلم شد غمت ايلاتی من

تو کجايی ومن ساده ی درويش کجا

تو کجايی و من بی خبر از خويش کجا؟


 


بلوز

 

آفتاب بی دلیل این یکی دو روز !

ای هماره! ای همیشه! ای تو تاهنوز!

  نا کجای هیچ روز هرکجای هیچ!

هیچگاه هر کجای هر چه هیچ روز!

  گل پری! پری! بگو چه کرده با دلت

قصه ی پریده رنگ دیو کینه توز؟

  یا مرا به باغ سبز قصه ات ببر

یا به روی آن قبای صورتی بدوز

  یک دو روز می شود که لانه کرده است

یک پرنده قشنگ زیر آن بلوز

  آفتاب من! بگو چه وقت؟ کی؟ کجا ؟

خنده های شرقی تو می کند بروز

  چشم از این غروب سرد بی رمق بپوش

روی وصله ی قبای هر چه گل بدوز

  ای که هرچه گل از آتش تو شعله ور!

ای که هرچه لاله ازغم تو داغ سوز!

  شرجی توام تو ای نگاه قهوه ای

ای هزارو یک شب همیشه تا هنوز

  شهرزاد من بگو چه کرده با دلت

قصه پریده رنگ دیو کینه توز

  شرجی توام تو ای فروغ ناگهان

ماضی مضاف هر چه فعل دلفروز!

  تا کنون گاه گاه تا همیشه تا...

آفتاب بی دلیل این یکی دو روز!



 

تمام زندگی پر

این غزل مربوط به سال ها پیش است. با اینهمه به آن دلبستگی خاصی دارم:

قناری سار بلبل پر پرستو پر کبوتر پر

خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنين تر پر

من وحسرت نشينی ها من واين سخت جانی ها

تو از دلبستگی ها پر تو تا يک آسمان پر / پر

تمام زندگی تکرار يک کوچ است يک پرواز

تمام زندگی تکرار يک گل يک گل پرپر

تو وچون گل شکفتن ها تو وتا اوج رفتن ها

من وخارجنون دردل من وتيرخطر درپر

تمام سينه سرخان روی بال خويش می بردند

تو را وقتی که زخم يک کبوتر داشتی در پر

چه می خواهی دگر از من بگير ويک جنون بشکن

اگر آيينه آيينه اگر دل دل اگر پر پر

من از افسانه موهوم دل بايست می خواندم

که در اسطوره آتش سياوش پر سمندر پر

هميشه قسمتم اين کنج محنت نيست می دانم

به سوی چشمهايت می گشايم روزی آخر پر

 

 

 

 

 

   نظرات شما 

 

HOME    1    2    3    4    5    6    7    8    9    10    NEXT

 

 
 
یک مثنوی و چند غزل